خاطره
تو کلاس نشسته بودیم چند نفر از بچه ها شلوغ میکردند بعد از چند لحظه یک نفر پیش استاد با صدای بلند به بچه هایی که شلوغ میکردند تذکر داد استاد بعد این داستان جالب رو گفتند که روزی سه نفر در حال خواندن نماز بودند که یک نفر در میزنه یکی از نماز خوانها میگه احمد برو درو باز کن احمده بر میگرده میگه حسن تو نماز حرف نمیزنند بعد نفر سومی میگه احسنت به خودم که حرف نزدم بعد این همه متوجه اشتباهشون شدند ساکت شدند

..

نظرات شما عزیزان:

فاطمه
ساعت15:05---1 آبان 1391
سلام ممنون كه سرزدين وبلاگ زيبايي دارين
راستي ممنون كه لينكم كردين من هم لينكتون كردم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : شنبه 29 مهر 1391 | 22:34 | نویسنده : محمد اسلامی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب فروشگاه اینترنتی
  • وب تماش
  • وب تالار نیوز
  • وب رد ریپورتر